به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران
شماره 207 ، شهریور ماه 1395
در يک روز سرد زمستانى مادرم پيت نفت را به دستم داد با مقدارى پول خُرد که براى چراغ علاالدین خانه نفت بخرم. در حین رفتن در آن مسير به یاد وضيعت و مشکلات خانه بودم و این که چگونه بايد روزهاى سرد زمستان را سر کنيم. مادرم را جلوی چشمان خود می دیدم که برای گذران زندگی مان ، با چه سختی ای به قول خودش "قناعت" می کرد. یعنی سعی می کرد پول اندکی که به دستش می رسید را طوری خرج کند که بتواند ضروری ترین وسایل معاش را در حداقل حد ممکن برای خانواده تهیه کند. برای این منظور او باید وسایل لازم را در کمیت محدود و در کیفیت پائین بخرد و با "قناعت" امور زندگی را بگذراند. ما در محله جواديه راه آهن تهران زندگی می کردیم و من نیز در همان محله در یک خانه قدیمی که اصطلاحاً کلنگی گفته می شود ، به دنیا آمدم و در همان محله هم بزرگ شدم. ما که جزء خانواده های کم درآمد و فقیر محله بودیم ، روزگار را با شرايط بد و سخت اقتصادى بسر مى کرديم. پدرم کارگر راه آهن بود و کار مادرم انجام کارهای خانه و نگهداری از بچه ها. در این مورد حرف ها زیادند از جمله غم های پدر و مادرم که شش بچه شان را قبل از تولد من، به چند ماهگی نرسیده از دست داده بودند. مادرم با گریه تعریف می کرد که وقتی بچه مریض می شد او را به بهداری راه آهن که خانواده های کارگری موقع مریضی به آن جا مراجعه می کردند ، می برد. دکتر بهداری آمپولی به بچه می زد ولی بچه به جای خوب شدن پس از مدتی می مرد. می گفت: وقتی تو مریض شدی دیگر تو را به بهداری نبردم و پیش یک دکتر در محله مان بردم. به دکتر با گریه و التماس گفتم که یک کاری بکن که دیگه این بچه نمیره و مرگ شش بچه ام را که دکتر بهداری به آن ها آمپول زده بود را گفتم. دکتر متوجه شد که دکتر بهداری راه آهن بدون توجه به این که آن بچه ها به پنی سیلین حساس بودند ، به آن ها این دارو را تزریق کرده بود. به هر حال دکتر محل، مرا از دچار شدن به سرنوشت بچه های دیگر پدر و مادرم نجات داد.
پدر و مادرم به هر ترتیبی بود مرا به مدرسه فرستاده بودند، به اميد اين که من در بزرگی کار خوبی پیدا کنم و مثل آن ها در فقر زندگى نکنم. آن روز در حال و هوای خودم بودم که به دوست و همکلاسيم برخورد کردم. پرسيد: می دانی که فردا مدرسه تعطیل است؟
گفتم نه نمی دانم. البته روز قبل باران شديدى باريده بود وسقف کلاس ما و دو کلاس ديگر خيس شده بود و امکان ريزش سقف وجود داشت. معلوم شد که به همین دلیل مدرسه را دو روز تعطیل کرده بودند. این نوع اتفاقات همواره برای مدرسه های منطقه جوادیه راه آهن پیش می آمد که وضعیتی شبیه دیگر مناطق فقیر نشین تهران داشتند. تعطیل شدن مدرسه برای دو روز برایم خبر خوبی بود و روز دوم تعطیلی بود که اتفاقی که می خواهم تعریف کنم و مسیر زندگیم را به من نشان داد و به قول معروف سرنوشت مرا تعیین کرد ، پیش آمد.
طبق معمول در حال بازی با بچه های محله در کوچه بودم که ناگهان هيکل بزرگ پدرم با دست هاى بزرگش و چشمان زردش در مقابلم سبز شد و من برجایم میخکوب شدم. هنوز به خود نیامده بودم که یک لحظه درد شدیدی در گوشم احساس کردم. او فرصت پیدا کرده بود که گوشم را گرفته و به طرف خودش بکشد. بعد با همین وضعیت مرا به طرف خانه برد و در یک گوشه اتاق نشاند. بعد خودش هم آمد و روبروی من نشست و در حالی که به تاقچه اتاق اشاره می کرد به مادرم گفت که آن کتاب را از روی تاقچه بردار و به این پسر بده. مادرم کتاب را دست من داد و پدرم گفت بازکن بخوان! من نگاهی به کتاب انداختم و پشت و رویش را نگاه کردم. یک دفعه صدای پدرم بالا رفت: "برای چی مدرسه فرستادمت، کتابو بخون!". من شروع به خواندن آن کتاب کردم. سعی می کردم آرام و شمرده شمرده بخوانم تا مبادا اشتباه کنم. همه حواسم به درست خواندن بود و راستش نمی فهمیدم که موضوع کتاب چیست. در حین خواندن با فاصله هائی به پدر نگاه مى کردم و می دیدم که او با یک حالت مشتاق و در عین حال غمگين با چشمان زردش به من و مادرم نگاه مى کند. مادرم در يک طرف ديگر اتاق نشسته و در حالی که داشت برنج پاک مى کرد به آن چه من می خواندم گوش می کرد. پدرم هر چند دقيقه یک بار کتاب را از من مى گرفت و چند صفحه ورق مى زِد و باز مى گفت از اين جا بخوان. بعدها که فرصتی پیش آمد تا با پدرم راجع به آن دوره صحبت کنم ، او به من گفت که باورم نمی شد که آن کتاب حرف های چنان واقعی را مطرح می کند و می خواستم تو زودتر صفحات بعدی را بخوانی تا ببینم در آن جاها چه نوشته شده است.
آن کتاب را پدرم در راه تهران به مشهد در واگن قطار پیدا کرده بود. او مأمور تمیز کردن واگن های قطار بود و برای تمیز نگاه داشتن قطار و سوار کردن مسافرها و کمک به آن ها در حین مسافرت ، هر ماه سه یا چهار مرتبه و هر دفعه سه یا چهار روز با قطار مسافربری می رفت و در نتیجه هر ماه حدود 12 روز از خانه دور بود که این اضافه کاری محسوب می شد. در ضمن پدرم ، ده روزى هم در راه آهن، قسمت تعميرات کار مي کرد تا با انجام این دو شغل بتواند خرج خانه را تأمین کند. در هر حال آن کتاب را مسافری به طور عمد یا غیرعمد در واگن قطار جا گذاشته بود و پدرم موقع تمیز کردن واگن آن را دیده و با خود به خانه آورده بود و چون خودش و مادرم سواد خواندن نداشتند ، مرا نشانده بودند که کتاب را برایشان بخوانم. من به صورتی که گفتم مشغول خواندن بودم که یک مرتبه صدای دائیم را شنیدم. دائی به صورتی که رسم آن دوره بود سرزده به خانه ما آمده بود و قبل از این که ما متوجه او شویم ، بخشی از آن چه من می خواندم را شنیده بود. او در حالی که رو به من داشت با صدای بلند تحکم آمیز گفت، بس است، بس است، پاشو برو گمشو! و بعد به طرف من آمد و گفت کتاب را بده به من! و کتاب را از دست من گرفت و نگاهی به جلدش انداخت. من خیلی جا خوردم. به پدرم نگاه کردم که ببینم چه کار باید بکنم. او با اشاره به من فهماند که از اتاق به بیرون بروم و منتظر بود که ببیند دائیم چه می گوید.
دائی من پاسپان شهربانى بود و هميشه سعى مى کرد که با یک سری ادا و اطوار و از بالا برخورد کردن وجهه ای به خود بدهد. پدر من نیز چنین امکانی را به او می داد. دلیل این امر به وضعیت پدرم در گذشته بر می گشت. پدر من در پنج سالگی مادرش را از دست داده بود و پدرش نیز قبل از تولد او فوت شده بود. در نتیجه او در خانواده عمویش بزرگ شده و با مادر من که دختر عموی او محسوب می شد ازدواج کرده بود. این روابط باعث شده بود که پدر من برای خانواده مادرم احترام خاصی قایل شود و شاید این یکی از دلایل کوتاه آمدن پدرم در مقابل دائیم بود.
من به حیاط رفتم ولی صدای دائیم را می شنیدم که داد و بیداد راه انداخته بود. می گفت این چه وضعیه! مگر نمی دانید که این جور کتاب ها مال خرابکار هاست. هر کس این کتاب ها را بخواند بلائی سرش می آورند که آن سرش ناپیداست. او این حرف ها را می زد و همین طور به زمین و زمان فحش می داد. پدرم یک دفعه با فریاد صدای او را قطع کرد و گفت چرا این قدر شلوغ می کنی. تا آن جا که من فهمیدم این کتاب راجع به مدرسه و معلم است. حالا مگر چه شده که این طوری داد و فریاد می کنی. ولی دائیم آرام نشد و هى اصرار مى کرد که شما نمى فهمید. این جور کتاب ها مال خرابکارها و کمونیست هاست. بالاخره مادرم به سخن در آمد. او گفت من که از این چیزها سر در نمی آورم. تا جائی که من شنیدم در این کتاب راجع به وضع مدارس و آموزش و پرورش نوشته. درست هم میگه برو مدرسه پرورش که این پسر اون جا درس می خونه را ببین، ببین چه وضعی داره. این کتاب هم همین ها را نوشته. یعنی چه خرابکار و کمونیست!؟ تازه این کتاب را هم باباش از واگن قطار پیدا کرده و می خواست این بخونه تا ببینیم خواندن یاد گرفته یا نه. دائیم کمی آرام شد ولی هی می گفت مواظب بچه ها باشید.
من که بسیار کنجکاو شده بودم از پشت پنجره کنار نمی رفتم و با دقت به حرف ها گوش می دادم. دائیم می گفت شما نمی دانید! اين خرابکارها را بردند شهربانی، دارند پدرشونو در میآورند (البته این را با کلمات زشت بیان کرد). شما می خواهید چنین بلائی سر شما هم بیاید؟ من در آن زمان در کلاس پنجم ابتدائی بودم و این موضوع مربوط به سال تحصیلی ۱۳۵۰-۱۳۵۱ بود. کنجکاوی من با سخنان دائیم به حدی تحریک شده بود که پیش خود گفتم هر طور شده من باید این کتاب را تا آخر بخوانم. همه اش در فکر اين بودم که این کتاب دوباره به دستم برسد. می دانستم که با حرف هائی که دائیم زده بود ، پدرم دیگر آن را دم دست نخواهد گذاشت. پیش خود می گفتم يک جورى باید اين کتاب را گیر بیاورم. می گفتم تا پدر و مادرم متوجه بشوند آن را تند تند می خوانم. وقتی دائیم رفت و پدرم رفت در اتاق دیگر بخوابد، فرصت پیدا کردم که دنبال آن کتاب بگردم و بالاخره آن را پیدا کردم. خودم را فوری به پشت بام رساندم. اول نگاهی به اسم کتاب کردم. نوشته شده بود: "کند و کاو در مسایل تربیتی ایران" و نام نویسنده اش را به خاطر سپردم: صمد بهرنگی. معطل نکردم و کتاب را در جائی که مطمئن بودم کسی آن را پیدا نخواهد کرد قایم کردم.
از آن به بعد هر زمان فرصت را مناسب می دیدم به سراغ آن کتاب می رفتم. همه اش در فکر صحبت های دائیم بودم و می خواستم ببینم خرابکارها و کمونیست ها در این کتاب چه نوشته اند و اصلاً آن ها چه کسانی هستند. اما هر چه می خواندم می دیدم که کتاب در مورد مدرسه و آموزش و پرورش و معلم هاست و چیزی از خرابکارها و کمونیست ها، از آن آدم های عجیب و غریبی که دائیم حرفشان را زده بود در آن نمی دیدم. چیزهائی که در کتاب در مورد وضع مدرسه های دهات آذربایجان نوشته شده بود در بعضی موارد شبیه مشکلاتی بودند که ما در مدرسه مان در تهران با آن ها مواجه بودیم. به همین خاطر یک نوع احساس صمیمیت نسبت به این کتاب داشتم و از آن چیزهای خوبی یاد می گرفتم. حالا من کتابی داشتم که مثل کتاب های درسی مدرسه نبود که من آن ها را دوست نداشتم و برای همین هر روز با دست هاى کبود شده از خط کش های تنبیهی معلم ، به خانه مى آمدم. حالا من برحسب اتفاق به کتابی دست یافته بودم که من و خانواده مرا با خیلی از مسایل اجتماعی آشنا کرد، و نه فقط این ، بلکه این کتاب باعث شد که من در دبیرستان وقتی معلممان کتاب های دیگر صمد بهرنگی را سر کلاس می آورد و می خواند با اشتیاق به مطالب آن کتاب ها گوش کنم و بکوشم که اندیشه های معلم بزرگ و کمونیست بزرگ یعنی صمد بهرنگی را فرا بگیرم.
بعدها در یک موقعیتی با پدرم راجع به این کتاب و آن روزها صحبت کردم. من یادم بود که چطور چهره پدرم با شنیدن مطالب آن کتاب عوض می شد. با شناختی که از او داشتم حدس می زدم که او با غم ها و مشکلاتی که داشت چیز خوبی در آن کتاب می دید. او برای من از غم ها، مشکلات روزمره، امکانات کم و از ستم طبقاتى که خود تجربه کرده بود تعریف کرد و با شور و شوق فراوان از آن روز که کتاب "کند و کاو در مسایل تربیتی ایران" را به خانه آورده بود گفت. می گفت برای من خیلی جالب بود که پسرم با آن سن و سالش کتابی برای من می خواند که حرف های دل ما را می زند.
من همواره به آن کتاب فکر می کنم و از آن زمان تاکنون هم سعی کرده ام که اندیشه های صمد بهرنگی، این دوست بزرگ کارگران و زحمتکشان را راهنمای زندگی خودم قرار دهم.
شهریور ۱۳۹۵