حقیقتِ واحدِ خودخوانده،

حقیقت مطلق نیست!

DECENTRAL

عقلانیت عاری از احساس و یا احساس عاری از عقلانیت، هر دو فضا را برای رشد تمامیتخواهی مساعد میکنند. زبان بستریست که عقل و احساس هر دو در آن پروش می یابند. از آنجا که زبانهای رایج در آذربایجان (تورکی، فارسی، کوردی، ...) ظرفیت قابل توجهی برای تعقل، شعورمداری و خردپروری ندارند، امکان تفوق افکار رومانتیک، جنبشهای ایده آلیستی و حکومتهای تمامیتخواه در این سرزمین بالاست. شاید همین عامل باعث شده گرایش به چپ و راست سیاسی در تاریخ اجتماعی متکلمین این زبانها به رواج کمونیسم و فاشیسم تمامیتخواه بینجامد نه به استقرار سوسیال-دموکراسی یا لیبرال-دموکراسی. البته، اعتدال گریزی تنها عامل منتج به تمامیتخواهی نیست. کثرت زبان امکان پلورالیسم و رنگارنگی تفکر را پدید می آورد که مهار موثقی بر تمامیتخواهیست. از همین رو صیانت از روایتهای متنوع از تاریخ کهن آذربایجان نه تنها فرصتی برای نزدیک شدن به حقیقت تاریخی در گرماگرم دیالوگ میان روایتهاست بلکه مکانیسمی برای مصون ماندن از غلبه جریانی تمامیتخواه در آذربایجان است. بزرگترین تهدید برای تلوّن هویتی در آذربایجان امروز، تسری جریان ایرانشهریست.

این جریان سیاسی-اجتماعی بطور تاریخی وامدار دو سیّد تبریزیست که اخلاق حرفه ای را قربانی عقده گشایی فردی و ماکیاولیسم سیاسی کردند تا بنیان نظراتشان را_با نوعی خودستیزی و ضدیّت با تبارشان_بر دشمنی با تورک و نفرت از عرب بنا کنند! سید احمد کسروی که خلقیاتی افراط گرایانه داشت و نقد طیفی پدیده ها خارج از ظرفیت ذهن سیاه و سفیدش بود، دو دروغ آگاهانه در باب تاریخ زبانهای التصاقی در آذربایجان نوشت تا تلاشهای سالهای بعدش در شمردن مزیتهای زبان ترکی به فارسی بیشتر جنبه التیام عذاب وجدان فردی داشته باشد تا رهجویی به حقیقت. کسروی از مبارزین روشنفکری بود که تاریخسازی جانبدارانه برای پیروزی تجدد بر سنت را مجاز میدانست. پان-ایرانیسم ابداعی حلقه اولیه تجددگرایان که دکترین سیاسی-فرهنگی دربار پهلوی شد، بعد از انقلاب ۵۷ برای مدتی زیر سایه شیعه گری مارکسیستی به محاق رفت تا تئوری پردازی سید جواد طباطبایی با قدرت گرفتن حلقه اطلاعاتی ارومیه به سرکردگی رحیم مشایی آنرا با نام ایرانشهرگرایی احیا کند. طباطبایی اخراجش از دانشگاههای جمهوری اسلامی را با بافتن شبه علمی اسطوره-محور به ایده آلیسم هگلی جبران کرد تا ایرانیانی سرخورده از جمهوری اسلامی به راست و دروغ این بافته بچسبند و حس تحقیر مداوم خود را با افراط گرایی در این معجون رومانتیک تسکین دهند.‌ ایرانشهریسم تلاش دارد هویت خالص ایرانی را به عنوان کالایی قابل اعتماد به غرب بفروشد تا آنرا در برابر ائتلاف احتمالی تورک و عرب و احیای امپراطوری خلافتی در خاورمیانه به کار گیرد.

این بافتار شبه فرهنگی مشکلات عدیده ای دارد که توجیه میلیونها متکلم زبان تورکی و تاریخ این زبان در آذربایجان تنها یکی از آنهاست. اینجاست که یک فریب تاریخی قصه پردازی را آسان ولی باورپذیری عقلی را دشوار میکند. افسانه ایرانشهری از زبانی منقرض پیش از حمله مغول در آذربایجان سخن میگوید که تقریبا هیچ نشانی از رواج گسترده آن امروزه در دست نیست. استدلال این روایت بر عدم وجود اشعار کتبی تورکی در هزاره های پیشین و سابقه فارسی گویی شعرای تبریز است. تو گویی هزار سال پیش هم همین دو زبان امروزی وجود داشته اند و نسبت بین ایشان هم همین منوال امروزی را داشته است! وثوق این ادعا_ولو کودکانه_مستلزم نبود گواه مستدل تاریخی است. از همینرو پان-ایرانیسم که از اجزای پایه دکترینهای امنیتی ایران بوده و هست، کشف هرگونه آثار باستانی، اشیای عتیقه و شواهد فرهنگی را که ناقض گزاره "ایران امروزی همواره یک کل یکسان بوده است" را جرم تلقی میکند. متعاقبا آثار باستانی متعددی مفقود، روشهای آکادمیک زبانشناسی ممنوع، مورخین برجسته آذربایجانشناسی مقتول، و محققین مطرحی مهجور میشوند تا پرسشگری درباره روایت تاریخی جریان سیاسی مسلط بر ایران درباره پیشینه آذربایجان دشوار و تردید در آن پرهزینه شود. روندی که منجر به توهم حقیقت مطلق بودن تنها روایت خودخوانده جریان حاکم است. روندی که مرا به آینده دموکراتیک در آذربایجان بدبین و فضای اطاعت مطلق یا مقاومت شرافتمندانه در برابر سلطه را محتمل میکند.

 

خواننده آگاه میداند که اقوامی نظیر سومرها، ایلامیها، هوری‌ها، آراتتاها، كاسسی‌ها، قوتتی‌ها، لولوبی‌ها، اورارتوها، ایشغوزها (ایسكیت‌ها)، مانناها، گیلزان‌ها، كاسپی‌ها و ... تنها اقوام زینده در آذربایجان نبوده اند و نواحی شرقی پهنه آزربایجان اقوام آذری زبان هم داشته، ولی امتداد این باریکه کوچک از جغرافیای آذربایجان به وسعتی صدها برابر بزرگتر و ادعای گستره تاریخی این نیم زبان به مدت قرنها تنها از ذهنی سیاستزده برمی آید که هیچ اهمیتی برای واقعیت پیشینی قائل نیست. ذهنیتی که باور دارد انسان به ذات خود ارزشی ندارد و باید ساخته شود و ذهنیات خود را شاینده ساختن همان انسان میداند. ذهنیتی که یا توان تشخیص تنوع قومی در تاریخ آذربایجان را ندارد یا ترجیح میدهد واقعیت تاریخی را فدای مصلحت خودپنداشته امروزین کند.

در این خصوص مطالعه نتیجه پروژه باستانشناسی هیئت آمریكایی – ایرانی در تپه حسنلو به رهبری رابرت دالسون بسیار مفید است. این پژوهش تاریخ آذربایجان را به ده دوره تقسیم میکند كه اولین دوره حدود 6000 سال قبل از میلاد و چهارمین دوره مربوط به 1300 سال قبل از میلاد تا 800 سال قبل از میلاد است. اولین دوره مذکور مربوط به هوریها و دوره آخر مربوط به مانناهاست. در این میان هم کاسسی ها، قوتتی‌ها‌ و اورارتوها تا ائتلاف مادها و مانناها در این جغرافیا زیسته اند. در دوران طلایی مورد استناد ایرانشهریها هم بنا بر منابع خودشان ولایت هیتیها پابرجا بوده تا نتوان آذربایجانی را در تاریخ یافت که کاملا مبری از آثار زبانی شاخه های التصاقی باشد و تورکی امروزی را از مهاجرین شرقی آموخته باشد، افسانه ای که بیشتر شبیه داستانهای کودکانه از زایش انسان نظیر بچه آوردن لک لک هاست تا واقعیت بیولوژیک بالغانه.

ایرانشهریسم را صرفا به دلیل تضادهایش با تئوریهای علمی و فلسفی (نظیر هرمنوتیک نوین) نمیشود رد کرد زیرا این "شبه علم" داستانگونه باور دارد ایران در جهان یک استثناست و شبیه هیچ تمدن دیگری نیست و تاریخش از تئوریهای متداول عقلی هم پیروی نمیکند! ایرانشهریسم پرشهای تاریخی را با ترسیمی اغراق آمیز و افسانه پردازی تحلیل میکند و چنان در استفاده مفرط از صنایع روایی گرفتار میشود که مرزهای بین بازیهای ذهنی و فکت علمی در آن محو میشود. گزیده خوانی تاریخ ویژگی دوم این شبه علم است در حدی که برخی دوره های تاریخ سرزمینی برجسته و برخی محو میشود، برخی چنان پرجزئیات بیان میشود که گویی نگارنده چند هزار سال پیش شاهد وقایع روزمره بوده و برخی سده ها کلا انکار میشوند تا حقیقت تاریخی قربانی غرض سیاسی افسانه پروران ایرانشهری شود. ولی پرسش اصلی این است که چرا ایرانشهریسم این حجم از تناقضات را در هم می آمیزد؟ پاسخ یک کلمه ای "عظمتگرایی" است.

ایده مرکزی ایرانشهریسم شیفته سازی مخاطب ایرانی در جبروت و "عظمت" است. از همین رو، التقاط محیرالعقولی داریم از باستانگرایی، تجددخواهی و مذهب. با تکیه بر باستانگرایی، عظمت از دست رفته ای ترسیم میشود که ایران قدیم از آن بهره مند بوده است. چون در دنیای امروز عظمت از آن جهان غرب است، تجددخواهی چشم و گوش بسته، غیرجامع و سطحی تعریف میشود. ترکیب این دو میشود نسبت دادن تمام پدیده های مدرن به ایران باستان! از یافته های پزشکی تا دستاوردهای علوم اجتماعی همه در ایران باستان وجود داشته و یک شبه محو شده تا بشر در تاریخ و جغرافیایی دیگر بدان دست یابد. عامل این امحا هم حمله مغول و عرب و استیلای ترکان معرفی میشود! دلیل اصلی این مغلطه را میشود در خلط استدلالی ذهن ایرانی یافت. ناخودآگاه ایرانی امر اخلاقی درست را نه از مسیر صحت سنجی عقلی بلکه با درکی حسی از پاکی میفهمد. همانطور که گفتار نیک از آنِ انسان پاک است و طهارت و نجاست نه به فروع دینی بلکه به عقاید دینی ایرانیان بسته شده، تاریخ سیاسی و زبان و اندیشه ایرانیان هم نمیتواند ناپاک باشد، لذا هر جا عظمت تاریخی ایران خدشه دار شده، پای ناپاکانی چون ترک و عرب در میان بوده است و این کنه زبان-پرستی ایرانشهریسم است. آذربایجانی تحقیرشده که در جستجوی کرامت از دست رفته اش است، شیفته عظمت افسانه ای ایرانشهری میشود و هر چه جلوتر میرود خودناپاک انگاری اش بیشتر میشود تا جاییکه دست به خودکشی فرهنگی زده تاریخ جعل میکند، دروغ میگوید و حقیقت را تنها در صورت تایید ایده ئولوژی متبوعش میپذیرد. ارتباط با تمام قدرتهای جهانی موید عظمتش را خالی از بررسی استراتژیک میپذیرد و در مسیر انحطاط پیش میرود.

نگاهی به چگونگی شکل گیری و سرگذشت پان-ایرانیسم در آذربایجان این هشدار را به ما میدهد که عدم تحمل چندزبانی در این جغرافیا میتواند مردمان مستعد آذربایجان را در باتلاق حاکمیت تمامیتخواهی بیندازد شبیه آنچه تحمیل فارسی سره و تاریخ شاهان پاک-نژاد ایران امروز بر ما حاکم کرده است.