چیزی که من از دموکراسی درک کرده ام این است که در اصل می توان گفت دموکراسی یعنی توده حق رای دهی به قانون داشته باشد و تساوی حقوقی ورای جهت گیری های سیاسی، حاکم باشد این اصل دموکراسی است اما خب من دموکراسی را خلاف عدالت می دانم زیرا عدالت همواره حکومت خردمندان را دیکته می کند اما از کجا باید مطمئن بود که توده تحت تاثیر پروپاگاندا قرار نگیرد و خردمندان را برای حکومت بر خویش برگزیند ... ولی از طرفی دموکراسی را لازمه ترقی و رسیدن به حکومت خردمندان می دانم یعنی دموکراسی را تنها یک مرحله در نظر گرفته ام که پس از آن حکومت غرق در فساد خواهد شد و مردم به آن بلوغ خواهند رسید که بفهمند دیگر حکومتی که حتی با انتخاب خودشان بر سر کار می آید صلاحیت حکومت بر ایشان را ندارد و همگی برای حکومت خردمندان متحد خواهند شد و حکومت خردمندان ظهور خواهد کرد. بسیاری از کشور ها تا حدودی به دموکراسی رسیده اند اما هنوز در اواسط راه هستند و پیش بینی من این است که این حکومت ها پس از فرسودگی کامل دچار فروپاشیدگی خواهند شد تا حکومت خردمندان برپا شود.

پس از جنگ جهانی دوم، ایران که کشوری استبدادی بود (البته من در بعضی از کتب دیده ام که نوشته اند اُلیگارشی بوده ! که از اساس باطل است زیرا الیگارشی در پس آریستوکراسی پدید می آید در حالی که آریستوکراسی وجود نداشت به نظرم یک عده حکومت استبدادی رضاخان را با آریستوکراسی اشتباه گرفته اند که بسیار مضحک است) به معنای واقعی ذلت را تجربه نمود به نحوی که حاکمش را کشور های دیگر از حکومت برداشته و پسرش را بر تخت نشاندند و از آن ننگین تر و بسیار مایه شرمساری این که حکومت استبدادی برای مردمش خوفناک و قاطع ظاهر می شد اما در مقابل دیگر کشور ها حتی توانایی دفاع چند ساعته از کشور را نداشت. پس از آن که محمد رضا جانشین پدر شد، سرنوشت ایران را با وجود ابهامات سیاسی می شد پیش بینی کرد زیرا همان سیاست پدر را دنبال می کرد در مرکز، حکومت استبدادی بیداد می کرد و وضع ایالاتی مانند آذربایجان نشان از یک انقلاب یا استقلال ایالت ها داشت. می توانست هر دو محقق شود چنان که شد اما خودمختاری آذربایجان شکست خورد و یکی از بزرگترین علل شکست حزب این بود منطقه توانایی استقلال را نداشت زیرا استقلال یک ملت نیازمند استقلال اندیشه های رهبران آن ملت است و من معتقدم چنین اتفاقی به هیچ عنوان رخ نداد اما خب می توانم بگویم خودمختاری یک مرحله پیش تر از استقلال است که لازمه استقلال را نیز عرض نمودم. آری، خودمختاری حادث شد اما شکست خورد و پس از چند سال با وجود اینکه استبداد بر کشور سایه افکنده بود و هر نوای مخالفی که نواخته می شد باید نفسی در سینه نداشت، آرام آرام طوفان انقلاب بر صورت استبدادگران سیلی می نواخت. می توان گفت اسلامیون و چپگرا ها عامل اصلی انقلاب بودند اما از همان ابتدا دموکراسی را با رفراندومی که برگزار کردند، زیر پا له کردند. زیرا اسلامیون با زیرکی برای آن که رقیبی نداشته باشند رفراندوم را به صورت ( جمهوری اسلامی   آری _ نخیر) اجرا کردند و توده که منگ در هوای انقلاب بود و رقیبی برای رای دادن نمی دید به جمهوری اسلامی رای داد و این ابتدای توهین به دموکراسی در انقلاب بود. البته برگزیدن نام جمهوری اسلامی بر کشوری که هم مسیحی دارد هم زرتشتی و ... نیز از نشانه های ناسیونالیسم اسلامی بود که متاسفانه توده آن را پذیرفت. مشکل حکومت های دینی این است که همه چیز این حکومت الهی است یعنی وقتی ظلمی می شود باید خفه شد زیرا اعتراض به حکومت به معنای اعتراض به خداوند است ! در همین کشور عده ای بیچاره معتقدند کشور هایی که خدایان متعددی دارند در واقع ملتی گمراه هستند اما بهتر است بدانیم خدایان متعدد در یک کشور، خود به معنای وجود دموکراسی است زیرا هر کسی هر خدایی را که می خواهد می پرستد و این حق انتخاب نشانه دموکراسی است. در کل می توانم بگویم امیدی به این حکومت نیست زیرا توانایی ایجاد پدیده فرهنگی_سیاسی دموکراسی را ندارد زیرا در تعریفی که از جمهوری اسلامی داریم نمی توان دموکراسی را گنجاند. لازمه دموکراسی (خودآگاهی توده، باسواد بودن، صنعتی بودن، وجود حکومتی خواهان دموکراسی و ...) است که هنوز تحقق نیافته.